لحظه ها. اتفاق ها.
همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون. و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"
احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.
داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه تردن حباب دروغین زندگیش.
مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟
احمد عزیزم،
احمد نازنینم،
حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگها از من دوری یا شاید منم که فرسنگها از تو فاصله دارم.
این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عدهی زیادی آدم میبینن.
من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره. از ترسهام، آرزوهام، فکرهام.
من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه.
فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترسهام عجیب جلوه میکنن.
اما تو نمیتونی با من چنین کنی چون تو خود فکر منی.
من حتی میتونم بهت بگم که چقدر دوست دارم و حتی تصور کنم که جلوم نشستی و میگی منم.
احمد جان تو انسان خوبی هستی و من عمیقاً دوستت دارم.
ناراحت کنندس.
این بی توجهیها دلمو میشه.
اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظهی خاص از زندگیت حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی. شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد و دل سادس.
حالا مدت هاست که از اولین اری که آرمان رفت میگذره. یه خاطره تلخ دور.
اما کی مگه دید اون روزها رو. اون اولین روزهای دوری احمد از آرمان؟
روزهای پوچ احمد. اون موقع ها وسط تموم غم هاش یه موقع هایی احمد با خودش فکر میکرد شاید فقط من انقد سختمه. شاید چون هرروز تو همین شهر میگردم و مدام به خاطره هامون بر می خورم. شاید آرمان حالش خوبه و خوشحاله.
بعدها معلوم شد که این طوری نبوده اما قسمت مهم داستان اینجا نیست.
بخش آزاردهندش مکالمه های دیر به دیر، پیام های خالی از هر عاطفس. مشکل لبخندهایی مصنوعی تو مکالمه های تصویریه دقیقا همون جا که دلت داره از جاش کنده میشه.
این که از خیلی چیزا ناراحتی ولی نمی تونی تعریفشون چون چه فایده که یکی اون سر دنیا فقط تونه اشکتو بینه؟
این روزا، فقط آرمان نیست که رفته، که جاش خالیه. ایم روزا تقریبا همه رفتن. احمد تو شهر راه میره و گله به گله خاطره میبینه. اتفاق میبینه. حرفایی که زده با آدما خنده هاشون صداهاشون.
احمد با خودش و در و دیوار این شهر زندگی میکنه!
دیروز تو دوران رو بروی میزی نشسته بود که اولین اری که اومده بود دوران پشتش نشسته بودن. خیره شد به دو تا صندلی خالی و وجودش لرزید. تمام سلول های بدنش درد گرفت و به کسی که جلوش نشسته بود لبخند زد چون اون که حالا اصلا نمیدونه اسمش پیمان بود یا بهنام، فرسنگ ها از این فکرها دور ود و داشت خاطره های خودشو تعریف میکرد. انقدر درگیر خودش ود که فرصت شنیدن نداشت.
احمد، این احمد نازنین حالا روزگاری طولانی شده که غمگینه. که بغض راه گلوشو بسته.
دیشب ناز بهش توپید که بسه خودتو جمع کن تو همش ناراحتی تو همش بغض داری.
خب آره! همین طوریه ولی چی کارش میشه کرد؟ با اون تنهایی که داره خرخره آدم رو میجوئه چطوری باید کنار اومد؟
احمد نمیدونه. احمد هیچی نمیدونه جز این که خستس از این همه دلتنگی.
احمد یک کتاب به مهناز داده؛ یه کتاب که فکر میکنه یا بهتره بگیم مطمئنه خودش سالها قبل اونو نوشته.
مثل خون در رگهای من” تمام فکرهای احمده و تمام احساساتش برای مهناز.
جالبیشم اینه که الف بامداد عزیز تمام نامه هارو به اسم احمد” امضا کرده و تموم کرده.
آنچه حدوثش بر ما ناخوشایند است، وجوه مختلفی دارد. برای من ابتدا شیون و زاری، سپس سوگ است.
سوگ، سنگین و سیاه و در هم تنیده،گلولهای را ماند که در یک چرخش ابدی تشویش را در جان هر لحظه به شیوهای نو و متفاوت از دمی پیش زنده نگه میدارد. سوگ وماً با اشک قرین نیست با سنگینی همراه است با ناتوانی پاها از رفتن و دست در نوشتن؛ با عجز در گفتن و گرهای در گلو. شایدسوگ بیضرر ترین برهه در این روند باشد. فرد سوگوار هیچ ندارد جز نگاهی خیره و مات.
هیچکس نمیداند سوگ چقدر میماند یا چه چیز به سوگواری ما پایان میبخشد اما سوگواری که بگذرد، خشم جایگزینش میشود. س تمام میشود و آنگاه طوفانست که برمیخیزد.
نزدیکی ها ی تهران، قلب خاکستری و پر خس این کشور مغموم، جایی که هنوز برهوت نیست اما جنبش شهر به هن هن افتاده است، مرز بین هیجان و س، جایی که پیدا کردنش تنها با صدای عود ممکن می شود نه تار، نه سنتور، تنها و تنها یک صدای طنین انداز قوی عود که یک بغض گره خورده پشتش است، درست همان جا که شک می کنید به راه آمده و موسیقی به گریه تان می اندازد، با اولین قطره اشکی که فرو ریخت سرتان را بالا بیاورید و کمی به راست بچرخید درست همان جا دقیقا در اولین نظر، تکه ای به چشمتان می آید که نورانیست. ستاره ها در این قسمت متراکم ترند و پرتلالوتر.
تمام کسانی را که ما در این خاک حزن آلود پرحیاحو نابه هنگام یا به جور و ناحق از دست می دهیم، ستاره ای نورانی تر از حالت عادی بر فراز جایی که به خاک افتاده است جان می گیرد.
نزدیکی های تهران آن جا که قلبتان شما را تا رسیدن به آن یاری کرده است، همان جا که بغضتان اشک شد و رو به آسمان کردید، چندید ستاره پرنور در کنار هم میبینید. کسانی که نباید به خاک می افتادند. که افتادنشان نور شد. که اگر به نقطه درستی خیره شوید درخشش آن ها را تک تک به چشم میبینید.
این افسانه ستاره است که همه ما باید برای خودمان تعریف کنیم و مدام به آسمان خیره شویم برای تسلای خود از فقدان های مداوم و نامتناهی.
محسن نامجوی عزیز
این را برای شما که نه، برای خودم مینویسم.
ممنونم برای آلبوم اخیرتان! تنها چیزی که می توانست التیام بخش روزهای بی روح و پر از تردیدم باشد، موسیقی و صدای شما بود.
من قرار است تا مدت های زیادی در شک و تردید و دودلی، غم و اندوه و نفرین باقی بمانم اما حداقل قدم هایی که هرروز برای رسیدن به مقصد بر می دارم محکم تر است و پرامید. امید به چیزی که نمی دانم چیست. که تنها هست و حضورش پس از این همه ناامیدی خوشایند. گو دلیلش ناپیدا.
آلبوم اخیر شما فریاد میزند که هنوز هزاران آوای ناشنیده هست و ذهنی و دستی لازم تا متولدشان کند.
محسن نامجوی عزیز، قدرتمندترین واژه ها برای قدردانی را در نظر بگیرید؛ به اندازه تمام آن واژه ها قدردانتان هستم.
این جا دقیقا جایی که نباید بوی بیسکوییت پذیرایی ساده میاد و چایی تازه دم.
من از پذیرایی ساده متنفرم اما الان تنها چیزی که دلم می خواد بخورم همین بیسکوییت لعنتیه.
وقتی این جمله ها رو مینویسم فقط قیافه ترانه علیدوستی جلو چشامه. اگه این پرش ذهنی نیست، شما بگین چیه. !!
=))))
درباره این سایت