حالا مدت هاست که از اولین اری که آرمان رفت میگذره. یه خاطره تلخ دور.

اما کی مگه دید اون روزها رو. اون اولین روزهای دوری احمد از آرمان؟ 

روزهای پوچ احمد. اون موقع ها وسط تموم غم هاش یه موقع هایی احمد با خودش فکر میکرد شاید فقط من انقد سختمه. شاید چون هرروز تو همین شهر میگردم و مدام به خاطره هامون بر می خورم. شاید آرمان حالش خوبه و خوشحاله.

بعدها معلوم شد که این طوری نبوده اما قسمت مهم داستان اینجا نیست.

بخش آزاردهندش مکالمه های دیر به دیر، پیام های خالی از هر عاطفس. مشکل لبخندهایی مصنوعی تو مکالمه های تصویریه دقیقا همون جا که دلت داره از جاش کنده میشه. 

این که از خیلی چیزا ناراحتی ولی نمی تونی تعریفشون چون چه فایده که یکی اون سر دنیا فقط تونه اشکتو بینه؟

این روزا، فقط آرمان نیست که رفته، که جاش خالیه. ایم روزا تقریبا همه رفتن. احمد تو شهر راه میره و گله به گله خاطره میبینه. اتفاق میبینه. حرفایی که زده با آدما خنده هاشون صداهاشون.

احمد با خودش و در و دیوار این شهر زندگی میکنه! 

دیروز تو دوران رو بروی میزی نشسته بود که اولین اری که اومده بود دوران پشتش نشسته بودن. خیره شد به دو تا صندلی خالی و وجودش لرزید. تمام سلول های بدنش درد گرفت و به کسی که جلوش نشسته بود لبخند زد چون اون که حالا اصلا نمیدونه اسمش پیمان بود یا بهنام، فرسنگ ها از این فکرها دور ود و داشت خاطره های خودشو تعریف میکرد. انقدر درگیر خودش ود که فرصت شنیدن نداشت.

احمد، این احمد نازنین حالا روزگاری طولانی شده که غمگینه. که بغض راه گلوشو بسته. 

دیشب ناز بهش توپید که بسه خودتو جمع کن تو همش ناراحتی تو همش بغض داری.

خب آره! همین طوریه ولی چی کارش میشه کرد؟ با اون تنهایی که داره خرخره آدم رو میجوئه چطوری باید کنار اومد؟

احمد نمیدونه. احمد هیچی نمیدونه جز این که خستس از این همه دلتنگی. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Krystal ثبت شرکت netshabakeh گل پونه تست پارس ارتباط لوتوس پونه پلاس